<< به نام خدا >>

نام جهاد تداعی کننده عزمی جزم برای دفاع همه جانبه است جهاد یعنی جنگیدن برای آزادی، آزادگی. تلاش کردن خواه برای آزادی وطن یک ملت خواه برای آزادی وطن آدمی -آزادی جان آدمی- هر وجدان بیداری جهاد را امری اجتناب ناپذیر می داند چرا که آزادی از ابتدایی ترین نیازهاست.....

 

اندیشیدن به معنای ژرفی که هزاران سال است تمام جسم و روح آزادگان جهان بدان مشغول است خالی از لطف نیست. جداشدن از تمام آسودگی ها برای آرمانی عظیم و هدفی والا..

 

احساس مفید بودن و رها شدن از روزمرگی و جداشدن از غوغای شهرمان لذتی دارد که فقط باید تجربه کرد.

 

پادرراه نهادیم در راهی که شاید کنون به آن گونه ای دیگر می نگریم راهی که تا می توانیم باید برویم.... ناگفته های سفر بسیار است ولی روزی که سفر آغاز نمودم شاید نمی دانستم در این پهناور وطنم عده ای که برای رسیدن به آن ها بیابان ها راباید طی کنم مسیری سخت و طاقت فرسا که هیچ جاذبه تصویری ندارد نه اتوبان عریض که در آن لااقل تکنولوژی و صنعت روز دیده شود و نه جاذبه ای از درختان سبز کنار جاده و نه ساختمان های بلند و...

 

و روستا با مردم کویرنشین که تشنگی زمین هنوز در دل دریایی شان اثر نکرده... روستا با بچه هایی مهربان و دوست داشتنی با صورت های آفتاب سوخته و ژولیده اما معصوم با لباسهای کهنه و مندرس ولی سرشار از امید و شور زندگی لبریز از شوق یادگیری.

 

 

 

بچه هایی که با اینکه اسممان را می پرسیدند ولی باز مارا خاله و عمو صدا می زدند. بچه هایی که کوچکترین محبت ما دروازه ای بود به دنیای بزرگ درونشان. بچه های روستا با خانه هایی کاه گلی و سقف های گنبدگون و بچه هایی سرسخت ولی آرام...

 

بچه های روستا با یک توپ ساعت ها بازی می کردند! بچه های روستا تشنه ی آموختن بودند. آموخته بودند که هر آن چه بزرگتری می گوید چیزی است که باید یاد گرفت. آنها سرزنده و شاداب می خواستند بیشتر بدانند و ما... رفته بودیم به آنها یاد بدهیم ولی یاد گرفتیم رفته بودیم شاد کنیم ولی شاد شدیم....

 

لازم نبود بگویند می دیدیم که چگونه امید به آن ها زندگی بخشیده بود چطور قناعت فصل ناگفته حیاتشان بود.

 

چه قدر نگاه آخرین زینب کوچولو برایم مفهوم داشت وقتی آن پیراهن صورتی را چند دقیقه بعد از هدیه گرفتن به تن کرد و دوید سمت ماشین و بلند گفت: بازم بیاین باشه؟؟

 

و ما نگاه کردیم و دست تکان دادیم. گاهی فقط شنیدن فقط شنونده بودن هم یاریمان کرد آری شاید گاهی فقط گوش کردن بهترین راه برای کمک به کسی باشد. آنچه که ما به آن خانواده هدیه کردیم کمترین و نامحسوس ترین کمک مادی باشد اما وقتی اصرار آن مادر در صحبت با دخترش آن قدر زیاد شد که خواستیم دختر نوجوان او را ببینیم این احساس در ما به وجود آود که چه کار می توانیم بکنیم؟؟ وقتی به چشمان دخترک نگاه کردم چنان غمی در چشمانش بود که تا آن روز در آن روستا ندیده بودم - شور و امیدی که در برادر کوچکش میدیدم و .... خواستیم صحبت کنیم و او چه آسان و چه بی ریا گفت از آنچه آزارش می داد و من با خود اندیشیدم کاش ما می فهمیدیم و کاش صاحبان سرمایه و قدرت می شنیدند و می فهمیدند.

 

او گفت از مدرسه از روستا از علاقه اش به ریاضیات حتی از عشق دختران روستا حتی از....  ومن ناتوان بودم چه می توانستم به او بگویم ولی او از من هیچ نمیخواست او فقط می خواست که گوش کنم آری فقط بشنوم شاید می ترسید دیگر مجالی برای حرف زدن پیدا نکند. او می گفت از تلویزیون از برنامه های آن... و من فکر می کردم که کاش صفا و پاکی کودکی اش را خراب نکنیم کاش این امنیت سنتی روستایش را در هم نشکنیم.

 

آن ها که این برنامه ها را می سازند برای چه منظور این همه هزینه می کنند برنامه های بی محتوایی که هیچ اثری از زندگی مردم در آنها نیست جز این که امثال او با خود بیندیشند اگر زندگی این است پس ما چه می کنیم؟؟ او می دانست که دلم می خواست کاری بکنم... دیگر حتی بزرگترین مشکلات را پیش حرف های او نمی دیدم فکر می کردم چگونه می شود در یک دنیا این همه متفاوت زندگی کرد.

 

آن روز آن ها خوشحال بودند آن مادر و دختر روستایی را می گویم و کودکان روستا همه خندان و جست و خیزکنان.

 

وای ما... تنها فکر می کردیم... فکر می کردیم چه می توانیم بکنیم.

 

شاید اردوی جهادی یعنی همین شاید اصل اردوی جهادی همین باشد« تفاوت آنچه فکر می کردیم با آنچه می دیدم»

 

شاید اردوی جهادی یعنی دور از تمام مسائل و درگیری های شخصی لحظاتی فکر کردن.......